|
اما سالها بعد، وقتی نه زهره بود و نه تخم سگ و نه پلههای باريک و تاريک آن ساختمان، هنوز توی خيابان آقای ميم را میديدم. خودش بود. با لباسِ کارِ آبیِ آلوده به لکههای سياه روغن و موهای بلند و ريشهای خاکستری، که يک دستهی پول در دستی و با دست ديگر اهرم دستگاه پمپ را بالا میداد و کلاه بافتنی سياهاش را روی گوشهايش میکشيد و به آسمان نگاهی میانداخت و شايد میخواست بداند فردا هوا ابریاست يا آفتابی. و من بوی بنزين را با ولع میبلعيدم. آنقدر خودش بود، که شک کردم مردی که در اتاقک شيشهای عوارضی اتوبان با خِسّت دستاش را بيرون آورده بود تا ماهيچهی پشت بازویم کِش بيايد و برگهی بیمصرفِ رسيدِ عوارضِ جادههای پيچ در پيچ را بگيرم، آقای ميم بود يا نه؟ و حالا فکر میکنم به همين سادگی میشود آقای ميم را توی يک پوستر تبليغ انتخابات شورای فلان يا رياست جمهوری بهمان، روی ديوارهای کثيف و پوسته پوسته شده از اعلانات مختلف شهری، ديد. يا توی يک دکهی روزنامهفروشی در حال ديدن يک مسابقهی فوتبال، و از او سه نخ وينستون کوتاه سگی خريد و دنبال بقيهی پول، لابه لای آدامسها گشت.
***
دانستن اين كه چه كسي دارد از پلهها بالا ميرود چه فايده دارد؟ کافی است آن قدر كه بداني آقاي ميم است با نفسهاي بريده بريده از سيگارهايِ بعد از هر وعدهی غذا و نوشیدن هر ليوان چاي پرملات در بالكن ريختوپاشِ خانهشان، که پاياش را لخ و لخ، خسته از پشتميزنشيني، روي كف پلهها ميكشد ، نوك كفشهايش به ديوارهي پله سائيده ميشود و باز بالا ميرود. اصلن دقيق شدن در زندگي آدمي مثلآقاي ميم، كسالت و بيهودگيات را بيشتر ميكند، برايات حالت تهوع ميآورد. فكر كن كه دراز بكشي و ته استکانات را سر بکشی و ضربههايي كه كونههاي پا به سقف روي سرت ميكوبند را بشمري و تخيل ات را بهكار بگیری كه اين صداي پا مال خانم آقاي ميم است يا خودش يا تخمسگشان. هرقدر بخواهم حواس خودم را پرت كنم، نميشود. آقاي ميم با تمام جثهي نحيف و ناديدنياش حضور پررنگي دارد. دائم جلوي چشمام رژه ميرود. چندبار بيشتر با هم همكلام نشديم و توي آن گپهای مردانه، انگار راجع به هوا و آلودگي و وضعيت وخيم اتوبوسها و دير رسيدن سركار حرف زديم. و اينكه چرا آنبار قبض برق مشترک، مبلغ زيادي را نشان داده بود. آقاي ميم اعتقاد داشت كه بايد چراغهاي سردر، شبها خاموش شوند. و من فكر كردم براي اين است كه وقتي توي بالكن خانهشان كه بالاي سردر است، سيگارش را دود ميكند و به دوردستها خيره مي شود٬ كسي نبيندش. احتياطاش انگار از خيلي وقت پيشها آب ميخورد. از وقتهايي كه دانشجو بوده و اسلحه داشته و توي جوی ها سنگر ميگرفته يا شايد هم از شهري به شهر ديگر فراري بوده.و همهی اینها را من، فکر میکنم. آقاي ميم از خانوادهاش نميگويد. شرم دارد يا غيرت يا مذهبي است، نميدانم. فقط اين را ميدانم كه به زناش ميگويد خانمام و نميگويد "منزل" يا "مادرِ بچهها" يا "بچهها".
بدم نمیآید فکر کنم خانم آقاي ميم صبحها خوابآلود با چشماني پف كرده پسر و شوهرش را صبحانه خورده نخورده راهي ميكند وميآيد جلوي تلويزيون، روي كاناپه يله میدهد و باز خوابش ميبرد، چون ساعت 4 بعدازظهر كه آقاي ميم نزديك برگشتناش ميشود، انگار طبقهي بالا فرمان حمله دادهاند. و خانم آقاي ميم به ضرب و زور آهنگهاي بندتنباني و تلفنهاي مدامِ دوست و آشنا به جنبوجوش ميافتد. لابد غذایی، دستکم چیزی که بشود خورد، درست میکند و بعد از شام، دعواها شروع ميشود مادر با پسرك، پسرك با پدر و جدال نهايي مادر با پدر كه آخر شبها در نهايت، با تلاش بسیار در به صدا درآوردنِ فنرهاي رختخواب ختم به خيرِ موقت ميشود. نسخه پيچيدن براي زندگي آقاي ميم خيلي ساده است. گشت و گذار با رفقا، دورههاي قمار و بازي كه همراه باشد با يك دو شات عرق سگي. گاهي هرز پريدن با زني چيزي. يا بهكل درويش شدن و به سيمآخر زدن. كه اين آخري، بعيد است از آقاي ميم بربيايد.
اما انگار آن روزها آقاي ميم طور ديگريش بود. اين را از بالكن آمدنهاي مكرر و پكهاي عميق و زمزمههاي شعرگونه لابه لاي پس دادن دود به هواي سرد و خشك بيرون خانه، ميشد فهميد. اولين حدسات مي تواند درگيري عشقي و عاطفی باشد اما قيافهي آقاي ميم بهقولي چندان شكل اين حرفها نيست. شايد هم من بخيل باشم و حسود یا آقاي ميم را بی عرضه و نالایق برای روابط آنچناني بدانم. فعاليتهاي سياسي دارد؟ نه! اگر اينكاره بوده، ديگر الان چون مار گزيدتاش، هوس چريكبازي به سرش نميزند. اصلن با طبع محتاط و كارمندزادهي او سازگار نيست. دچار ياس فلسفي شده بود؟ شايد. راستي آقاي ميم از فلسفه چه ميدانست؟ انگار كه بنشيني توي يك پارك و يك گداي ژنده بيايد و برايت از پيچيدهترين مانيفستهاي فلسفي و پسافلانی بگويد. و الان كه فكرش را ميكنم زياد هم دور از ذهن نيست و ما در اين دنيا چيزهاي عجيب زياد ميبينيم. و اين شد كه يك روز صداي لخو لخ پاي آقاي ميم نيامد. و در بالكن چندروز باز نشد. و داستان ما از این جا آغاز میشود. ممکن است دقیقن از این لحظهی خاص آغاز نشود. اما همین حوالی را برای روایت انتخاب کردهام. گاهی فکر میکنم شاید از انتها به ابتدا بیایم بهتر است. اما مشکل کوچکی هست - که چندان هم کوچک نیست! - آن این است که نمیدانم در انتها چه میشود. آقای میم ماموريت بود يعني؟ آنقدر سوت و كور بود كه انگار كونههاي پاي خانم آقاي ميم و تخم سگشان را بريدهبودند. يك ماه گذشت. صداي توري بالكن بالا آمد و اولين چيزي كه به ذهن آدم ميرسيد اين بود كه آقاي ميم برگشته. و دومي، يكهخوردن از اين كه فکر میکنی چرا خانم آقاي ميم كه رانهاي سفيد و گوشتالويِ لابهلاي پيرهن گلدار و گشادش از زير ميلههاي موازي و بدبختانه بههم چسبيدهي بالكن، باز هم پيداست، سرفهكنان دود سيگاري را با ناشيگري فوت ميكند به هواي خنك و بهاري توي كوچهي باريك و دراز؟ خبري هم از پسرك نيست و خانم آقاي ميم شبها نميخوابد. نورِ چراغِ اتاق خوابِ سوت و كورش به درختِ وسطِ کوچه ميتابد.
- بياين تو.... ميدونستم كه يك روز درميزنین.... نه كفشهاتون رو درنياريد….. معطلش نكنين٬ در بازه. الانه که همسایه ها بريزن توي راه پله.
در زدهبودم. خانم آقاي ميم در را بازكرده بود..طولي نميكشد كه خانم آقاي ميم ميشود زهره و يادم ميرود براي چه رفتهام آنجا. وقتي تعارفام ميكند به بالكن انگار رفته باشي موزه يا كاخ ناپلئون و يا روي صندلي هنري پنجم بنشيني. صندلياي كه آقاي ميم مينشست. و ميزي كه لق ميزد و جاسيگاريِ آقاي ميم روياش بود و انگار كه يك ماه است خالي نشده پس چندتايي از سيگارهاي آقاي ميم هم توياش هست كه ارزش آن جاسيگاري با خاكسترهايي كه باد برده بودشان، را زياد ميكرد. زهره چايي آورد. لباساش را ولي عوض نكرد و خوشام آمد. حتا دستي هم به موهايش نكشيد. ژولیده.
- انگار توی خونه كار ميكنين؟. - آره. - چكار؟ - ميخونم و مينويسم. - مگه كسي بابت خوندن و نوشتن پول هم ميده؟
جواب ندادم. تختهسياهِ سبزِ كلاس اول را ديدم و معلمي كه به بچهها پول ميدهد اگر "بابا با اسب رفت" را بنویسند. - اول فكر ميكردم شما پول بادآوردهاي داريد، ارثی، درآمد خاصي.
نپرسيدم كه چرا حالا جور ديگري فكر ميكند.
- بعد شبها، صداي ضربههاي انگشتتون روي ماشين تايپ رو كه ميشنيدم كمكم دستگيرم شد.
خنديدم. خوشم آمده بود. خيلي مبتذل و مسخره بود. اما خوب بود. ميدانستم با او ميخوابم و ميدانستم كه بعد از يكبار دوبار خوابيدن با او، ديگر اين حس بكر را ندارم. پس ميخواستم زمان بيشتري در خلسهي اين بكارت باشم.
دراز كه كشيده باشي و به سقف نگاه كني ديگر صداي پاي زهره را ميشناسي. خيلي چيزها را ميداني. اينكه غفلتن آقاي ميم ناپديد شده و زهره، تخم سگ را فرستاده شهرستان پيش خانوادهاش تا بلكه خاكي به سرش بگيرد اين تابستاني و قبل از شروع مدرسهها آقاي ميم را پيدا كند. زهره انگار فهميده بود حوصلهي شنيدنِ ماجراهايش را ندارم، درز گرفت و من براياش شعري خواندم از وحشي بافقي.
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه ی بامی که پریدیم پریدیم رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدی رمیدیم.
صبحها كه براي روزنامه خريدن پايام به خيابان باز میشد، چشمام برخلاف هميشه ميان چهرهي آدمها ميگشت. بهشدت گره خورده بودم توي نبودنِ ناگهانيِ آقاي ميم. حالا در روزهاي يكاندازه و يكجور زندگيام اتفاقي افتاده بود. يك آدمي را شناخته بودم كه دستآخر كار بزرگي كردهبود، توي زندگياش. آدمي كه ادعایی هم نكرده بود. با اينكه به زهره قول داده بودم كه كمكاش كنم آقاي ميم را پيدا كنيم، وقتي نزديكاش ميشدم انگار، بوياش را که مي شنيدم، يا رد كفشهاي كهنهي هزاربار واكسخوردهاش را ميديدم، راهام را كج ميكردم.
- برگرديم زهره. من خستهام.
و زهره انگار كودك خردسالي كه از ترس گم شدن توي خيابانها محكم دست مادرش را بگيرد، بيحرف پشتام ميآمد.
صبحهای بفهمینفهمی خنکِ تابستان، با کرختی بیخوابیهای شب قبل، پشت میز لق توی بالکن مینشستم و چای و نان بیاتی را سق میزدم و راه میافتادم. مثل هر روز. "در بالکنو ببند". بی کلام در را میبستم. و یکهو پرت میشدم توی این فکر که این در خانهی خودم است یا در خانهی آقای میم. وقتی به این فکر میکردم، گوشهایم تیز میشد و نگاهام میآمد پائین، میرسید به سگک آهنی کمربندم و به تای تیز شلوارم که زهره با بیحوصلهگی صدها بار اتویاش کرده بود، آنقدر که برق افتادهبود. کفشهایم را میمالاندم به پاچهی شلوارم و میکشیدمشان روی موزائیک کفِ پلهها. شنیدنِ صدای پای خودم توی راه پلههای باریک و تاریک آن ساختمان، مرا میترساند. لخ و لخ. هرچه فکر میکردم، این صدای پا مال من نبود. آنقدر مال من نبود که یادم نمیآمد صدای پای قبلیام در آن راهروهای باریک و تاریک چه طنینی داشت. کفشهایم چه شکل و چه اندازه بود؟
و آن روزِ آخر، یک بعداز ظهر شهریور بود، که بچههای کوچه ته دلشان دلشورهی مدرسه بود و توی ساقِ پاهاشان آخرین رمقهای یک تابستان پر از شوت و تکل و گل و بازی، بازی نهایی بود. رقتم توی بالکن با سیگارم، پشت میز لق نشستم . پک میزدم و دودش را میدادم توی هوای گرم و خشک کوچهی باریک، درست وسط خاکهای به پا شده از بازی بچهها و لابهلای صداها و کلمات هیجانزده و فحشهای رکیک پسرها به همدیگر و همسایهها به آنها. آن روز به زهره هیچ نگفتم. آن روز بعد از مدتها اصلاح کردم. و انگار آن روز فقط یک مدادِ سوسمار نشانِ هاش.ب. همراهام بردم. پلههای تاریک و باریک را دوتا یکی پائین رفتم. قبل از اینکه در را باز کنم، چراغ سردر خانه را بیخودی روشن کردم. دستی هم لای موهای خاکستریام کشیدم. به کوچه و به بازی پسرها که رسیدم کفشهای هزار بار واکس خوردهام را به خاک و توپ سه لایهی پلاستیکیشان دادم و خلاص. |
|